سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هر چیزی را می‌بینم برایم عبرت است، ‌هر صحنه‌ای را ـ حتی کوچکترین آنها را ـ مثلاً‌ یکبار که پرستوها در آسمان بودند و با سرعت زیادی و به طرز زیبایی پرواز می‌کردند بی‌اختیار به همسنگرم گفتم: ما راهی را به سوی خدا طی می‌کنیم و حرکتمان مثل مورچه است، و تیری را در جای دوری نشان دادم و گفتم: این فاصله را باید طی کنیم،‌ و اگر بتوانیم جلوی هواهای نفسانی خود را بگیریم،‌ حرکتمان مانند این پرستوها می‌شود و با این سرعت. بله، با این سرعت نمی‌شود باور کرد، ولی راست است و مسیر را اصلاً‌ حس نمی‌کنیم و وقتی متوجه می‌شویم که به هدف رسیده‌ایم. برادر،‌کمکم کن، ولی نمی‌توانم چون تحمل این قدر فکر کردن را ندارم، هر وقت فکر می‌کنم بعد از مدتی حس می‌کنم نمی‌توانم درک کنم و دیگر هر قدر سعی می‌کنم نمی‌توانم. حالت عجیبی پیدا می‌کنم و بی‌اختیار به یاد خدا می‌افتم، باور کن راست می‌گویم. پناه به خدا می‌برم و خوب می‌شوم. خوب خوب، اما خیلی تشنه فکر می‌شوم و خیلی زیاد دلم می‌خواهد بدانم، وقتی نمی‌توانم گریه کنم؛ و از خدا می‌خواهم مرا ببرد جایی که همه چیز را بفهمم، چون حس می‌کنم قوه ادراکم ضعیف است، ولی لذتی بیان نکردنی دارد که جز خود انسان و خدایش کسی درک نمی‌کند. خیلی آن حالت را دوست دارم،‌ دوست‌داشتنی عجیب، روزی برادر،‌اولین بار به دور از همه کس و همه چیز گوشه دیوار مخروبه که نیمی از آن را خمپاره از بین برده بود خودم را تنهاترین وبی‌کس ترین موجود روی زمین یافتم و بدون داشتن خدا ـ حتی اگر همه چیز و همه کس را داشته باشم باز هیچم ـ باز پوچم و واقعاً درک کردم که در این دنیا جز خدا، جز پناه بردن به خدا، هیچ کس به آن انسان نمی‌رسد، نه پدر و نه مادر و نه دوست، هیچ هیچ، واقعاً با تمام وجودم خدا را حس کردم. برادر دیگر خدا را به خاطر نعمتهای بهشت و رهایی از جهنم و رفاه آن دنیا نمی‌پرستم، واقعاً‌ حس می‌کنم خدا شایسته پرستش است. برادر، یک مژده در مورد خودم دارم، من فکرنمی‌کردم که کار به رضای خدا کردن مثلاً نیت دارد، ‌هر وقت انسان یاد خدا باشد، ‌همان حساب می‌شود، ولی حالا درک می‌کنم که انسان واقعاً اگر بخواهد، همه کارهایش به راه رضای خدا می‌شود. آخر چکار کنم، دلم می‌خواهد پیش از این انسانهای خوب بمانم. برادر، هر بار که ناراحت می‌شوم، وقتی دلم می‌گیرد، ‌هر بار اشک در چشمانم حلقه می‌زند پناه بر خدا می‌برم، ایمانم قویتر می‌شود،‌حالا ایمانم محکمتر از کوه شده است و حالا می‌توانم بگویم حاضرم جانم را در راه خدا بدهم.            شهید بیژن بهتوئی

 

بالت شکسته است اگر،

                          غمت مباد!

شهادت، بال نمی خواهد، حال می خواهد...

بال را پس از آن می دهند، نه پیش از آن...



نویسنده : مجاهد » ساعت 6:0 عصر روز یکشنبه 88 اردیبهشت 20